یکی شدن دل مایکی شدن دل ما، تا این لحظه: 17 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

... پیش به سوی نی نی ...

درد و دل من با خدا

خدا جونم امروز 29 امین سالی که مامان و بابام رو ازم گرفتی،داره تموم میشه.درست 5 روز مونده بود که 9 ماهم تموم شه که مامان و بابام تصادف کردن و هردوتاشون پر کشیدن و اومدن پیش تو... خالم من رو بزرگ کرد و به اینجا رسوند... خدایا تو که مامان و بابام رو ازم گرفتی لاقل نعمت مامان و بابا شدن رو از من و محمد نگیر؟ باشه خدا جونم؟؟؟؟؟؟؟؟ ...
20 خرداد 1393

رحم اجاره ای...

مامانی امروز تصمیم گرفتم برای داشتن تو رحم اجاره کنم ، خودت دوست داری فرشته کوچولوی من؟ من و بابا محمد که موافقیم تو موافقی کنجدم؟؟؟ دوستای گلم شما نظرتون چیه؟ نظر بدید و بگید       ...
19 خرداد 1393

برای اونی که اگه بیاد ...

مامانی این تویی که داری میای طرفم نمیدونم اصلا میای یا نه ولی امیدوارم بیای کاش خدا تو رو دیگه از من و بابا محمد نگیره... این قلب من و باباست قبل از اومدن تو اینم قلب من و باباست بعد از اومدن تو   این منم اگه تو بیای و البته بابایی هم هست   ...
19 خرداد 1393

مامانی چرا رفتی و من و بابا رو تنها گذاشتی؟؟؟

ای نا رفیق.. به کدامین گناه ناکرده.. تازیانه می زنی بر اعتمادم زیر پایم را زود خالی کردی . سلام پر مهرت را باور کنم.یا پاشیدن زهر نا مردیت را . . . خنجری از پشت در قلبم فرو رفت پشت سرم را نگاه کردم .. کسی جز تو نبود . . . محبت به نامرد ، کردم بسی محبت نشاید به هر نا کسی تهی دستی و بی کسی درد نیست که دردی چو دیدار نامرد نیست . . . مرا هرگز نباشد بیمی از مشت برادر جان مرا نامردمی کشت فتوت پیشه خندد روی در روی زند نامرد ناکـــس خنجر از پشت   . . .   به نامردی نامردان قسم جانا که نامردی ...
18 خرداد 1393

بازم دلم شکست...

آی سا مامانی تو چرا رفتی؟ تو هم دلم رو شکوندی ... آخه چرا؟؟؟ مگه به من و بابا قول ندادی که نری؟؟؟ تازه امروز شروع کرده بودم به نوشتن وبلاگت... خدااااااااااااااااااااااا  
18 خرداد 1393