یکی شدن دل مایکی شدن دل ما، تا این لحظه: 17 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

... پیش به سوی نی نی ...

قهوه نمکی...

1393/3/24 11:54
نویسنده : دل آرام
191 بازدید
اشتراک گذاری

اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما ازروی ادب، دعوتش رو قبول کرد...

 

توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد، "کاش اجازه بده برم خونه..."

یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، "میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام." همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، "چرا این کار رو می کنی؟"

پسر پاسخ داد، "وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند."

همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره... بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش. مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن.

دخترمتوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند....هر وقت می خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست که با اینکار حال می کنه.

بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، " عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم قهوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک.

برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم... حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چه عجیب بد مزه است...

اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کاررو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگربتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.

*اشک هاش کل نامه رو خیس کرد. یه روز، یه نفر ازش پرسید، " مزه ی قهوه ی نمکی چیه؟

اون جواب داد ": شیرینه".

محبتعشق واقعی یعنی همینمحبت

 

پسندها (1)

نظرات (6)

مامانی خان زندو بابایی خان زند
24 خرداد 93 14:36
خیلی تحت تاثیرقرارگرفتم.خیلی جالب بودمرسی...
ninipa
29 خرداد 93 20:24
سلام مامان عزیز اگه دوست داری پاهای کوچولوی نازتو با یه پاپوش خوشگل که تو هیچ مغاز ای دیده نمیشه زیباتر کنی به وبلاگ نی نی پا پر از طرح های ناز دوست داشتنی سر بزن. خوشحال میشم باهم تبادل لینک داشته باشیم.
نازگُل
29 خرداد 93 22:56
هیچ وقت ناامید نشو تا خدا هس واس چی ناامید شی؟مگه خدا اصن دلش میاد بنده هاش لذتِ مادرُ پدر شدنُ نچشن؟غیره ممکنه ب امید خدا شمام مامان میشی عزیزم شک نکن خیییییییییلی زود مامان میشی
مامان مائده
22 تیر 93 18:35
سلام عزیزم وای هشت سالشونه کوچولو؟ چقد قشنگ من تازه باردارم برام دعاکن میشه یه روز کوچولوم بشه هشت ساله؟
مامانی
9 شهریور 93 12:39
سلام عزیزم منم در هفته ی 20 بارداری ام خیلی خوشحال میشم ک با همدیگه دوست بشیم و از اطلاعات هم استفاده کنیم بی زحمت ب وبم بیا و آدرستو برام بزار تا همو لینک کنیم
شیما مامان شاهین کوچولو
29 آذر 93 23:19
سلام مامان اینده... شاهین ما تو مسابقه نی نی وبلاگ شرکت کرده، ممنون میشم کد 40 رو به شماره 1000891010 پیامک کنید... ممنونم از همراهیتون